و این چنین شد...
نوشته شده توسط : نفیسه

و اين چنين شد ...

که مردم را خوابي عجيب فرا گرفت...

از ان به بعد ادم ادم را نميشناخت

و چشمها به هم دروغ ميگفتند

از ان پس بود که پسر هاي جوان به مادرهاشان به چشم پير دختر همسايه نگاه ميکردند

از ان پس بود که هيچ کس دست کسي ديگر را نميگرفت

از ان پس بود که همه انديشيدند عشق چيزي نسيت به جز دادن چيزي در مقابل چيزي ديگر

از ان پس بود که ديگر هيچ کس کس ديگري را دوست نداشت

از ان پس بود که هرگز ديگر کسي حقيقت را نديد و تمام مردم خواستند واقعيت را جاي حقيقت به خود بقبولانند...

از ان پس بود که داستان ها و مقاله ها و مجوموعه اشعار نوشتند  براي انسان شدن دوباره ي ادمها اما هرچه بيشتر ميگفتند بيشتر از ياد خودشان هم ميرفت...

و اين چنين شد ...

که انسان ها انسانيت شان را به بادي فروختند که به فريب انها را به روزهاي خوب وعده هايي ميداد...انها فروختند و يادشان نبود باد نميماند...

و باد انسانيت انسانها را با خود برد...

شما حدس ميزنيد چي شد که اين طور شد؟!

هرچند حالا شايد اگر گاهي به بعضي برگ هاي سبز و زرد بعضي از درختها ساعتي خيره شوي ردي از ان انسانيت گمشده را پيدا کني...

اما گفتم ،فقط شايد...وگرنه ان انسانيت که من ميدانم ديگر قرن ها با ادم فاصله گرفته است...

کاش...اي کاش...تنها يک برگ بودم...





:: بازدید از این مطلب : 338
|
امتیاز مطلب : 149
|
تعداد امتیازدهندگان : 46
|
مجموع امتیاز : 46
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: